غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

مهمونی خونه خاله مطهره

همین طور که درگیر جابجایی بودیم، پنجم مهر، دوره ی دوستانه نوبت خاله مطهره شد. اوّلش مصمم بودم که نریم، امّا بعدش تصمیم گرفتم ببرمت تا با دیدن بچّه ها روحیه ات باز شه. خداروشکر همه اومده بودن و همه بچّه هاشونو آورده بودند. خیلی شارژ و خوب بودی. بهت خیلی خوش گذشت. غزل، دیانا، مهرسا، امیرحسین، مهدی، محمدپارسا  خونه ی خاله مطهره رو کن فیکون کردید. از ریختن بستنی و تموم کردن لواشک ها و بهم ریختن اسباب بازیها گرفته تاااااااااا .... شکستن بشقاب... خلاصه از صبر خاله جون مطهره ممنونیم. ...
9 آبان 1393

جابجایی خیلی سخت

سال 88، وقتی من و بابایی ازدواج کردیم، خونه ای که توش مستقر شدیم، خونه ای بود که توی این پنج سال، تغییر مکان ندادیم تا امسال که خونه خریدیم. به همین دلیل، من زیاد با فوت و فن اسباب کشی آشنا نبودم، تقریبا ده روز توی خونمون همش کارتن بود و من وسیله جمع میکردم. از اونجایی که وسایلو خورد خورد میشستم، خشک می کردم و بعد جمع میکردم، اینقدر طول کشید، همه ی اینا هیچی، توهم خیلی توی دست و پا بودی و بهم امون نمیدادی. الهی قربونت برم که خیلی هم کمک میکردی، وقتی من وسایلو میریختم توی کارتن، تا سرمو برمیگردونمدم که بقیه وسایلو بیارم، میدیم تو، قبلی هارو از کارتن در آورید. یا اینکه در کارتن رو با چسب پهن می چسبونم و تو زحمت میکشیدی پشت سر من چس...
9 آبان 1393

ما بر گشتیـــــــــــــم

سلام به دختر خوبم که داره خاطراتشو بعد از دو ماه تاخیر می خونه و سلام به هواران عزیز غزلم بالاخره به لطف خدا، ما برگشتیم بعد از عروسی دایی مهدی، ما به شدت درگیر اسباب کشی شدیم، بعدش هم مشکل گرفتن خط جدید و اینترنت و بیماری سخت غزلم و .... همه و همه دست به دست هم دادند که خاطراتت دوماه به تعویق بیافته و به همین دلیل خلاصه تر و مختصر تر در قالب عکس این دو ماه رو  برات مرور میکنم. توی شهریورماه ، وقتی توی خونه قدیمی بودیم، دایی عباس به دیدنمون اومده بود توهم شدیدا عاشق دایی عباس و وسایلش دایی می زاشت تا به وسایلش(گوشی و لب تابش) دست بزنی و تو حسابی از موقعیت استفاده می کردی ...
9 آبان 1393